شاید میان ایت همه «نامردی» باید شیطان را بستاییم که دروغ نگفت،
جهنم را به جان خرید اما تظاهر به دوست داشتن آدم نکرد
عزیزم تو به درون روح من امده ای
و اگر بخواهم تو را جدا سازم
خود را نابود کرده ام
پیوند میان ما دیگر به دست من نیست
دیگر نمی توانم خود را بی تو به کار آفرینش
چیزی پندار آورم
جبران خلیل جبران
من آنقدر امروز و فرداهای تنهایی را دیده ام که دیگر هیچ وعده ی بی سرانجامی، خواب و خیال آرزوهایم را آشفته نمی کند. حالا یاد گرفته ام که فراموشی دوای درد همه نداشتن ها، نخواستن ها، و نیامدن هاست.یاد گرفته ام که از هیچ لبخندی خیال دوست داشتن به سرم نزند. یاد گرفته ام که بشنوم تا فردا.... و به روی خودم نیاورم که فرداها هیچوقت نمی آیند.
صدایت را فراموش کرده ام
صدای شادیت را
چشمانت را از یاد برده ام
با خاطرات مبهم از تو
چنان آمیخته ام
که گلی با عطرش
پابلو نرودا
حالا که رفته ای
پرنده ای آمده است
در حوالی همین باغ روبرو
هیچ نمی خواهد
فقط می گوید: کو کو
گروس عبدالملکیان